کلاه وظیفه

رضا عاقل
Reza_Aghel@yahoo.com

این داستان کذب محض است. بخوانید خودتان می فهمید.
مکان:
در جاده ای که از بیرجند به سمت زاهدان کشیده شده( قبل از انقلاب ایتالیایی ها آنرا ساخته اند.), بعد از سهل آباد, نهبندان و سفیدآبه یک سه راهی هست که یک طرفش به بیرجند می رسد, دومی بعد از 100 کیلومتر به زابل می رود و سومی راه زاهدان است به فاصله ی 80 کیلومتر. این جا را می گویند دوراهی دشتک, یا دوراهی زابل و گاهی برای رعایت ایجاز صرفاً می توان گفت: "دوراهی".
صبر داشته باش.
اگر مبدأ حرکت بیرجند باشد, وقتی به دوراهی برسی سمت راست یک پمپ بنزین است که بنزین نمی فروشد, سمت چپ یک ساختمان کوچک مربوط به شرکت راه سازی, بعد از آن یک تابلو که نوشته پارک کویری دشتک ( شامل یکی دوتا تاب و سرسره, احیاناً الاکلنگی و چند تا بوته, در میان دشتی از شن. در کویر دشتک درخت نمی روید.), کمی جلوتر یک لایه سیم خاردار چند سوله را احاطه کرده, محوطه ای نظامی که محل وقوع این داستان تخیلی است.
توجه شود که برای پیش گیری از هرجور سواستفاده ای اطلاعاتی که درباره ی این محل در داستان می آید اجباراً دروغ است.
قدما اعتقاد داشته اند که طبیعت از عناصر چهارگانه ی آب,باد,خاک و آتش درست شده. طبیعت دشتک دو تا از این عناصر را ندارد. فقط از خاک و باد تشکیل شده, فراوانی این دو عنصر جای خالی عناصر دیگر را پر کرده. خاکی نرم نه فقط زمین که آسمان را هم پوشانده.
شخصیت ها:
سرباز وظیفه ح. اقلیم طبق پرونده اش در بهداری گردان اگر چنین پرونده ای وجود داشت, این طور معرفی می شد: قد 160, وزن 50, سابقه ی بیماری های قبلی: عمل جراحی فتق اینگوینال سمت راست 3 سال قبل, وضعیت فعلی سلامت: واریکوسل گرید سه در بیضه ی چپ و هیدروسل متوسط در سمت راست. طبق نظر پزشک گردان شرایط معافیت پزشکی داشته که برای شرکت در کمیسیون پزشکی اعزام شده ولی کمیسیون تورم بیضتین نامبرده را به رسمیت نشناخته یا نوعی تمارض تشخیص داده است, فلذا با یک درجه تخفیف معاف از رزم شناخته شده که جدش هم نتواند بعد ها شاکی شود, کس دیگری هم که نداشته. در عین حال فرمانده ی گردان نظامی فوق همان یک درجه تخفیف را هم ملغی نموده و پس از رد کردن تشخیص پزشک گردان و ایضاً کمیسیون پزشکی س.و. فوق را اساساً سالم تشخیص داده و به نگهبانی گمارده است. بعداً چون نیروی بی کس و کاری که بشود اعزامش کرد به دشتک بی آن که آشنایش برنجد کم پیدا می شود, نگهبانی ها بصورت دوره ای در آمده( یعنی هر4 ساعت 2 ساعت پست 2 ساعت استراحت بدون وقفه) س.و. فوق نیز از این ماجرا مستثنی نگشته تا احیاناً تبعیضی رخ ندهد.
استوار یکم ع. ساعد براساس نوشته های پشت در توالت های گردان این جور توصیف شده : مادر..., خار...., نویسنده ی یکی از یادداشت ها زنش را .... است, یک نفر قرار است بعد از گرفتن کارت پایان خدمت حالش را بگیرد. نوشته هایی که توسط استوار قبلاً رویت شده ناخواناست. طبق شناخت من آدم بدی نیست اما از مافوقش مثل سگ می ترسد و زیر دستانش بدون استثنا پدرسوخته از آب در می آیند. طبق گفته ی خودش سرباز ها را مثل بچه ی خودش دوست دارد ولی " اگه با سرباز عین آدم برخورد کنی" سوارش می شوند.
زمان و فضای حاکم بر داستان:
یک روز از 120 روز. شب. بعد از خاموش شدن موتور برق.
داستان:
س.و ح. اقلیم پاس دوی برجک بود. باد بیشترین سرعت ممکن را داشت. اقلیم شن ریزه ها را توی دهان و چشم و گوشش حس میکرد.پوست صورت و قسمت های باز بدنش در اثر ضربات مداوم ذرات شن ساییده میشد و میسوخت. تاریکی شدید تر از آن بود که بتواند جایی را ببیند و زوزه ی باد و شن هایی که کانال گوشش را انباشته بود نمی گذاشت صدایی بشنود. این کری و کوری مطلق باعث وحشتش بود. خطر می توانست ناگهان فرود بیاید و او را غافل گیر کند. آن شب استوار افسر نگهبان بود و اقلیم بدون هیچ حسی در معرض حضور ناگهانی او قرار داشت. می ترسید لحظه ای برای تسکین درد بیضه های سنگینش روی لبه ی برجک لم بدهد یا به تفنگش تکیه کند و استوار یکدفعه از لای شن ها بیرون بیاید و مچش را بگیرد. آن وقت مجازاتش کلاغ پر رفتن زیر خاکی که جای هوا را می گرفت و اصطکاکش با لباس و تجهیزات پریدن را مشکل می کرد بود و پر پر زدن تخم های باد کرده اش که با هر پرش دوبار, یک بار وقتی می پرید و یک بار وقتی فرود می آمد به رانها و لباسش می خورد و تیر می کشید. خنده های استوار را هم می توانست تحمل کند, درد را نمی توانست, بنابر این مجبور بود سر پا بماند.
باد شن های ریز را توی چشمش می کوبید, گردنش را خم کرد تا لبه ی کلاه جلوی وزش مستقیم باد توی صورتش را بگیرد. در این حالت بود که صدایی شنید. پشتش لرزید. استوار بود؟ یا کمی بهتر از آن اشرار؟ سگ ها که مسلماً نبودند. هیچ حیوانی جز آدمیزاد توی آن هوا از جایش بیرون نمی آمد. باید نگاه می کرد. هرچند می دانست چیزی نمی تواند ببیند و خاک چشمانش را کور خواهد کرد ولی مجبور بود در برابر این تهدید واکنش نشان بدهد, ممکن بود استوار باشد, خطر بزرگی که تهدیدش می کرد باعث شد اراده اش را جمع کند و سرش را بالا بیاورد. اما قبل از آن که فرصت باز کردن چشمهایش را پیدا کند باد زیر لبه ی کلاهش خورد, روی سطح قوس دار لبه لیز خورد و به فضای بالقوه ی بین کلاه و کله ی تراشیده اش, لابلای موهای سیخ سیخ نفوذ کرد. کلاه یک لحظه روی بالشتکی از هوا معلق ماند و بعد پرواز کرد.
سر وظیفه اقلیم با چشمهایی هنوز بسته در جهت پرواز کلاه چرخید. وقتی حداکثر فشار باد و سوزن های شن را پشت کله اش حس کرد به خودش جرات داد و چشم ها را باز کرد. کلاه پرواز کنان دور میشد, یک لحظه قبل از آنکه توی شن ناپدید شود سیاهی اش را دید.ذهن اقلیم با وحشت به تجزیه و تحلیل موقعیت پرداخت. استوار قطعاً تا پایان پست به برجک سر می زد, و وای به حال بیضتین اقلیم اگر استوار کله اش را لخت می دید! وظیفه اقلیم چاره ای جز ترک پست و پس گرفتن کلاهش از مادر طبیعت نداشت. با حداکثر سرعتی که برای بیضه هایش ممکن بود از برجک پایین آمد و در جهت باد دنبال کلاه, توی شن فرو رفت. ساده تر از آن که فکرش را می کرد کلاه را یافت. سوزن ها سنگینش کرده بود و یکی از معدود بوته های دشتک آنرا از باد گرفته بود. وظیفه کلاه را نکان داد و به سر گذاشت, محکمش کرد و خواست از نتیجه راضی باشد که متوجه یک سیاهی شد که روی خاکریز به سمت برجک می رفت.
وظیفه اقلیم با آن همه سنجاق دور لبه ی کلاه تازه از باد گرفته اش باید می فهمید در چه موقعیت خطرناکی قرار گرفته است. خطری به مراتب بزرگ تر از خطرات معمول استوارو کلاغ پر رفتن دور گردان. جهت پرواز کلاه او را به خارج از محدوده ی گردان کشانده بود و اقلیم همه ی این ها را به درستی درک کرد. عاقلانه تصمیم گرفت سر جایش بماند و تنبیه شود.
اما ناگهان تخم چپش تیر کشید و نپذیرفت که از تصمیم عاقلانه ای که بیش از تمام اندامها به ضرر بیضتین تمام می شد اطاعت کند. آن درد به مثابه ی اعلان جنگ بود. کودتای بیضه ها بر علیه مغز. از آن لحظه تا وقتی که گلوله ی کلت استوار نخاع اقلیم را برید تخم های وظیفه اقلیم فرماندهی بدنش را به عهده گرفتند. اولین فرمان تخمی صادر شد و اقلیم به طرف برجک دوید. حالا دیگر سیاهی استوار هم متوجه سیاهی اقلیم شده بود و برای بازگشت به برجک واقعاً دیر بود. مغز اقلیم این را می دانست اما دیگر سمتی نداشت.
استوار سیاهی ای را دید که به سمت برجک می دوید. نگهبان برجک انگار باز خواب بود که ایست نمی کشید. استوار کلتش را درآورد و ایست کشید. در فکر بود که اگر هردو از این غایله سلامت بیرون بیایند درس خوبی به نگهبان برجک بدهد. در ضمن به خودش یادآوری کرد که موقعیت دشواری است, باید حواسش را جمع کند نه تنها خودش و نگهبان برجک که تمام بچه های گردان در معرض خطر قرار داشتند. دوباره ایست کشید, این بار بلندتر. فکر کرد حتماً عده شان زیاد است که به ایست توجه نمی کند, ترسیده بود. کلتش را مسلح کرد, برای سومین بار خیلی بلند ایست کشید.
علی رغم توفان شن صدای استوار به گوش اقلیم می رسید, در ارگان کورتی به پیام های عصبی تبدیل و ارسال می شد اما هیچ راهی برای رسیدن به تخم های وظیفه اقلیم پیدا نمی کرد.چنین مسیر عصبی پیش بینی نشده بود, صدای استوار به تخم اقلیم نرسید. و او همچنان میدوید. داشت می رسید به برجک.
استوار چاره ای نداشت. فکر کرد الان است که این احمق را بزند. منظورش از احمق اقلیم بود که استوار فکر می کرد کف برجک خوابیده.
گلوله ی استوار زمانی به اقلیم رسید که داشت از پله های برجک بالا میرفت. سرش تقریباً توی برجک بود و از گلوله خوردن در امان بود اما مرکز فرماندهی اش هنوز در تیررس قرار داشت. گلوله ی اول نخاع را در محاذات مهره ی دهم سینه ای برید و مغز اقلیم را از تسلط تخمش آزاد کرد. اقلیم طبق دستور مغزش داد زد:" منم ! نزن." اما حتا اگر توفان هم نبود گوش استوار هنوز از صدای گلوله زنگ میزد. در عین حال پاهای اقلیم که در قلمروی فرماندهی تخمش قرار داشتند هنوز در کمال وفاداری برای اجرای فرمان قبلی و رسیدن به داخل برجک تلاش می کردند.
استوار دید که سیاهی در نیمه راه ورود به برجک متوقف شده و دست و پا می زند. فکر کرد نگهبان بیدار شده و با سیاهی درگیر شده. ناچار بود از نگهبان خواب آلودش حمایت کند وگرنه احتمالاً سیاهی در این کشمکش پیروز می شد. استوار دوباره شلیک کرد ولی اینبار به قصد هلاکت سیاهی و جلوگیری از شهادت نگهبان بالاتر را نشانه گرفت.
استوار تیرانداز خوبی بود. گلوله ی دوم قلب اقلیم را سوراخ و داستان را تمام کرد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34147< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي